رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
هیچ خبری نمی شود از بلیط ارزان … تصور نرسیدن به حرمش و اینکه شاید نطلبیده باشد چشمانم را خیره میکند به زمین !
سرتا سر راهروی راه آهن را قدم می زنم ٬ کوله به دوش !
ساعت ۶عصر به دلم روشنایی ِ حرم می افتد ! صدای بلندی میگوید که بلیط قطار اتوبوسی (۵هزار تومنی) برای مشهد راه داد !!!
چه خوب رساند !
رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ .
۱۲ساعت بعد کوله به دوش روبه روی باب الجوادم !
رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
باران می بارد ! روبه روی باب الجواد می ایستم … دلم هوس غذای حضرتی دارد … زیر باران دعا مستجاب است … خدایا: رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ !
روز شهادت است :
دوستم زهرا زنگ میزند … لا به لای جمله ها میگویم : دلم غذای حضرتش را میخواهد …
یک ربع بعد اس ام اس میزند که غذای حضرتی ات جور شد !
چند دقیقه بعد غزاله تماس میگیرد که ۵تا فیش غذای حضرتی دادم آژانس برایت بیاورد !!!
رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
ظهر روز شهادت است ! ساعت ۱۲:۳۵دقیقه فیش غذاها می رسد دستم !
رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
وگاهی آدمی به نقطه ای می رسد که نمیداند چگونه شکرخدا را به جا بیاورد ! زبان بند می آید از گفتن الحمدالله ! آنجاست که چشم می بارد !
سه شنبه شب دوستان بدرقه ام می کنند … به راه آهن می رسم . به اتفاقات این چند روز که مشهد بودم فکر می کنم !
با تعجب نگاه می کنم و می بینم چیزی از ۳۰هزار تومانی که موقع رفتن تووی جیبم بود کم نشده !
رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
قصص /۲۴
خانم ح. ا-از مدرسه ی علمیه ی الزهرا نصرتهران
صفحات: 1· 2