داش مشتی هایی که هیئتی شدند
برای تاثیر سخن و تبلیغ هر طلبه ای شاه کلید طلایی وجود دارد که اگر در وجود مبلغ دینی باشد، کلام و رفتار او انسان ساز می شود. و آن شاه کلید طلایی چیزی نیست جز"خود را ندیدن"، به چند کلاس درس خواندن دلخوش نبودن، دنیا را دوست داشتن ولی دنیا زده نبودن، اگر این گونه شد ، تواضع و احترام او به اطرافیان افزایش می یابد و باقی افراد را برتر از خود می بیند.
به عنوان مثال: (شیخ رضا سراج از آن دسته روحانی هایی بود که در بین عموم مردم، محبوبیت بسیاری داشت و اقشار گوناگون با عقاید متفاوت پای منبر او می نشستند: طلبه، بازاری، کاسب، کارمند و … او با بیانی نافذ در بیان مسائل مربوط به دین، از اعماق دل حرف می زد و به همین دلیل سخنانش بر دل ها می نشست.
در زندگی نامه ی ایشان درباره ی مراسم عید غدیر می خوانیم:
روزهای دهه اول ذی الجحه سپری شد و شیخ رضا تصمیم گرفت مراسمی برای غدیر بر پا کند. اما این مراسم آن گونه که در ذهن شیخ فضا سازی شده بود، با همه برنامه هایی که برای عید غدیر برگزار می شد، فرق داشت.
شیخ تصمیم گرفت برای این مراسم دعوتنامه ای تهیه کند و بر خلاف آن روزها که مرسوم نبود، افراد را شخص به شخص دعوت کند. برای علماء، هیئتی ها و بزرگان بازار تهران دعوتنامه فرستاد که:” وعده ما فلان روز، جشن عید غدیر، قدوم سبزتان را به انتظار نشسته ایم” اصل کاری ها مانده بودند و هنوز دعوتنامه ایشان را نداده بود. خودش شروع کرد به دوره افتادن در میانه کوچه و بازار. هرکسی را که می دید که در کسوت لوتی و داش مشتی است، دعوتنامه ای به او می داد و می گفت:” قدوم سبزتان را در مراسم عید غدیر به انتظار نشسته ایم. ما را سر افراز کنید و مجلسمان را با حضورتان نورانی.” و عکس العمل این افراد در مقابله با شیخ چیزی جز تعجب نبود، وقتی می دیدند که فردی با کسوت لباس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، آن ها را به مجلس جشن عید غدیر دعوت کرده است.
بالاخره روز مراسم فرا رسید. هیئتی ها آمدند. آقایان اهل علم آمدند. دور تا دور مجلس پر شد از هیئتی ها و کسبه بازار و آقایان اهل علم.
لوتی ها هم آمدند. داش ها هم آمدند. هیئتی ها تعجب کرده بودند که امروز در مجلس چه خبر است؟ قیافه هایی می دیدند که تا به آن روز در هیئت ندیده بودند. افرادی که آ نها را بیشتر در قهوه خانه ها و پاتوق های مخصوص می دیدند، کلاه شاپو به سر، دستمال یزدی به دور دست، عده ای هم دستمال به دور گردن آمدند.
فضای مجلس، فضای عجیبی بود. دور تا دور بچه هیئتی ها، آقایان کسبه و طلبه نشسته بودند و وسط مجلس هم اکثر این داش مشتی ها و لوتی ها.
بالاخره مجلس آماده شد. شیخ رضا منبر رفت. کمی درباره امامت و غیر و حضرت علی علیه السلام صحبت کرد. بعد رو به بچه هیئتی ها و آقایان کرد و گفت:” پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم ، دخترش حضرت زهرا سلام الله علیها را به دست ما آخوندها سپرد. در کوچه به او سیلی زدند. اگر دخترش را به این داش مشتی ها و لوتی ها می سپرد، می دانستند که چطور و چگونه از حریم مادر سادات دفاع کنند. می دانستند که چطور از خانه امیر المومنین علی علیه السلام دفاع کنند.” وقتی شیخ رضا این جملات را بر زبان آورد، داش مشتی ها گریه می کردند. بر سر خود می زدند. گریه می کردند و حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا می زدند.
آن روز مجلس، مجلس متفاوتی بود. به نفس گرم شیخ رضا، خیلی از افرادی که رنگ و بوی هیئت ندیده بودند، شدند پای ثابت منبر شیخ رضا و خیلی از آن ها هم در شیوه زندگیشان تجدید نظر کردند.)1
1- ماهنامه ی خیمه/شماره ی 77
به همت باران از مدرسه ی بقیع