گفتی انا من شروطها، گفتم : چشم
زائر: به روزهایی فکر می کنم که نشانی خدا را گم کرده بودم و خدا راه حرمت را نشانم داد و صحن آزادی را که آدم می تواند آنجا از همه ی تعلقاتش آزاد شود و تمام بی کسی ها و تلخی ها و دلتنگی ها را یک جا ببارد. ومن تمام تارو پود بودنم را شکافتم و در بند بند وجودم مهر تو بود که لانه کرده بود…
آهوانه ضامنم باش که بد عهدی نکنم… این همه راه پیموده ام، نه فقط برای دیدن شوکت و جبروت حرمت - که خود لیاقتی می خواهد - از فرسنگ ها دورتر سلام آورده ام. نه فقط برای نوشیدن آب سقا خانه ات - که کام بهشتیان حسرت زده ی یک جرعه اش هستند - اما آقای خوبی ها! من آمده ام تا به “ولایت” برسم گفتی: “انا من شروطها” ، گفتم: چشم…
راوی: یازده روز از بهار اول که لبخند زد، خورشید وجودش در بیکران آسمان و زمین تابید، جایی که سرشار از عطر خدا بود و زمینش رنگ روشن نور داشت …
بیست سال و اندی دوران امامت شمس الشموسی بود که خورشید پیش پای انوار او زانو زده بود به تسلیم عشق.
حق نظر کرد بر حضرت “تکتم” و از جلوه رحمتش بر دامن طهورایش، شرافتی فرود آمد که آیینه ی تمام مهربانی بود و او شد مادری که یک معصومه زاد و یک معصوم.
ادامه دارد…
منبع: خواهر خورشید